جدول جو
جدول جو

معنی خام پوش - جستجوی لغت در جدول جو

خام پوش(بِ مَ دَ / دِ)
پشمینه پوش، آنکه خام پوشد مر فقر را، صوفی به اعتبار آنکه خام پوشد:
در کنف فقر بین سوختگان خام پوش
بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا،
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جرم پوش
تصویر جرم پوش
آنکه جرم و گناه را می بخشد، خطاپوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش پوش
تصویر خوش پوش
ویژگی کسی که لباس خوب و خوش دوخت می پوشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خام جوش
تصویر خام جوش
بی تجربه، نا آزموده و تازه کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خام ریش
تصویر خام ریش
نادان، احمق، کودن، کم خرد، ابله، کم عقل، تاریک مغز، انوک، لاده، کاغه، فغاک، شیشه گردن، گردنگل، خرطبع، خل، چل، دنگ، غتفره، دبنگ، دنگل، نابخرد، کانا، گول، بدخرد، تپنکوز، غمر، کهسله، ریش کاو، سبک رای، بی عقل، کردنگ برای مثال جمع آمد صد هزاران خام ریش / صید او گشته چو او از ابلهیش (مولوی - ۳۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی چیزی که از حرارت زیاد ظاهرش سوخته و باطنش خام باشد مثل گوشت، برای مثال دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن / هش دار، خام سوز نسازی کباب را (صائب - لغت نامه - خام سوز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم پوش
تصویر چشم پوش
ویژگی کسی که چیزی را نادیده بگیرد یا از جرم و گناه کسی درگذرد، چشم پوشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک پاش
تصویر خاک پاش
آنکه یا آنچه گرد و خاک به هوا می پراکند، کنایه از مردم آزار
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
کسی که اغماض میکند. (ناظم الاطباء). رجوع به چشم پوشیدن و چشم پوشی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
کهنه پوش. پوشندۀ لباس کهنه، کهنه پوش از درویش و صوفی:
یکی خوبروی و خلق پوش بود
که در مصر یک چند خاموش بود.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
مسخره، (اشتنگاس) (آنندراج)، ملعبه، دلقک، بی عقل، (غیاث اللغات)، احمق، نادان:
جمع آمد صد هزاران خام ریش
صید او گشته چو او از ابلهیش،
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
روپوش و سرپوش خوان و خوانچه. (ناظم الاطباء). سرپوش خوان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
لغت نامه دهخدا
کرباسی است که بر روی تاج کشند یعنی غاشیۀ تاج:
شاهنشهی است روزی ما در لباس فقر
سرپوش تاج پوش شود بر طعام ما،
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ / دِ)
آنکه پوشاک وی را از سیم آرایش کرده باشند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
کنایه از سفیدپوش. (آنندراج) :
به صبح قاقم پوش و به شام اکسون باف
به صلح آب فشان و به خشم آتشبار.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
که گام نیکو بردارد چنانکه اسب:
زنخ نرم و کفک افکن و دست کش
سرین گرد و بینادل و گام خوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پوشندۀ یال،
پوشش یال، جامه که روی یال اسب اندازند، جامه که بدان یال اسب پوشند
لغت نامه دهخدا
آنکه بر یک چیز قیام نداشته باشد بلکه در هر زمانی تلون پدید آورد، (آنندراج) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) :
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی،
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ پُ)
بیهوده گوی، ناسنجیده گوی، یاوه گوی:
چرا پیش تو کاوۀ خام گوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
چیزی که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد، (آنندراج)، آنچیز که بر اثر تندی آتش ظاهرش سوزد ولی درون و باطنش خام ماند:
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر،
سوزنی،
خوانچه جهان نهاده بر مجمر خام سوز دل
تا چو پری خیال تو رقص کند ببوی آن،
سیف اسفرنگی،
ساقی نیم مست من باده لبالب آزما
نقل معاشران کنم این دل خامسوز را،
امیرخسرو دهلوی،
جگر کباب شود لیک خام سوز شود
در او گهی که کند زودتر اثر آتش،
ولی دشت بیاضی،
تیز است آتش ای دل دیوانه دورتر
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
ظهوری،
دل را ز درد و داغ بتدریج پخته کن
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
صائب،
لاله می نازد به داغ خام سوز خویشتن،
رضی دانش،
چنان ز شوق تو جوشد در استخوانم مغز
که خام سوز بود هر کباب در نظرم،
مسیح کاشی،
در مثل گویند خاتونان خوز
خام نیکوتر بسی تا خام سوز،
مرحوم دهخدا،
،
کماج یا خاگینه ای که بر روی زغال افروخته پخته و کباب شده باشد، هر گوشتی که بواسطۀ برشتگی بسیار سیاه شده باشد، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)، پوست خام، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 365)، پوستی که بروی زین کشیده شده، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
نیم شسته، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
غذای نیک ناپخته، خام پخته، مرد بی تجربه، مرد ناپخته:
ولی بجوشم ازین خام جوش یک سبلت
قراطغانشه پشمین گه طعان و ضراب،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
آنکه نیکو قدم بر دارد (اسب و غیره) : زنخ نرم و کفک افکن و دست کش سرین گرد و بینا دل و گام خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقم پوش
تصویر قاقم پوش
کاکم پوش، سپید پوش آنکه پوست قاقم پوشد، آنکه جامه سفید پوشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاج پوش
تصویر تاج پوش
کرباسی است که بر روی تاج کشند غاشیه تاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطا پوش
تصویر خطا پوش
لغز پوش بزهپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خام ریش
تصویر خام ریش
نادان، احمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم پوش
تصویر چشم پوش
کسی که اغماض کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرم پوش
تصویر جرم پوش
آنگه گناه پوشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای پوش
تصویر پای پوش
پا افزار کفش، نوعی از پا افزار چموش چاموش
فرهنگ لغت هوشیار
ارسی، پاچپله، پای افزار، کفش، موزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیک پوش، خوش لباس
متضاد: بدلباس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رزم آور، رزمجو، رزمی، محارب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سقف مقوس، سقف طاقی
متضاد: تیرپوش، سقف مسطح
فرهنگ واژه مترادف متضاد